نوشته شده توسط : مهدیه

 

پشت چراغ قرمز های ساعت 4 صبح....

                                    بعد از لحظه های سپری شده ی آغشته به عقل!

زندگی بدون تو را جهنمی می پندارم، به سرخی چراغ ها.

از خیابان ها، بی عبور سریع و کمرنگ من و تو...

از مکث چهار راه های پی در پی...

از بوی صبح،بی تو.... تصویر غمگینی در ذهنم نقش می بندد که تجسم ضعیفی ست

از رنج زندگی بی حضور تو.

پس از تو کدام دست مهربانی مرا با ظرافت نرگس ها پیوند خواهد داد؟

و کدام نگاه عاشقانه ی مرددی بر نیمی از صورتم سایه خواهد انداخت؟

و کدام صدای گرمی خواهد گفت : " اتفاق می افتد! روزی اتفاق می افتد! "

و اتفاقی که افتاده را ، چه کسی با اشک های من سهیم خواهد شد؟

              پشت چراغ قرمز های ساعت 4 صبح.....

                             چه کسی می داند که چه بر من گذشت....؟!

 

 

 

 

طاقت میاری رفتنم را مرد و مردانه؟

 

طاقت میاری بودنم را دور از این خانه؟

 

اینکه مرا بسپاری از خود توی دستانش

 

دل خوش کنی به روشنایی سرانجامش

 

طاقت میاری خنده های تلخ این زن را

 

وقتی "بله " می گوید و می بخشد این تن را

 

وقتی که می بازد خودش را توی امضا ها

 

وقتی که دل می بندد از این پس به رویا ها

 

آیا لباسی را که دارم دوست ، می پوشی؟

 

آیا برای خنده بالاجبار می کوشی؟

 

می خواهی از من دور باشی یا نمی خواهی؟

 

دستت به دستم می کشد از عمد، گهگاهی؟

 

شب ها که من می مانم و حسرت برای تو

 

کی می فشارد بر خودش من را به جای تو؟

 

اصوات پاشیده شده در اوج آغوشت

 

چیزی به جا مانده ست تا آن روز در گوشت؟

 

 

 

خاله زنک ها سوژه هاشان جووور خواهد شد

 

وقتی غذاهایم به یادت شوور خواهد شد

 

وقتی که می پرسند "خوشبختی؟" و می میرم

 

وقتی از این خوشبختی بی رحم دلگیرم

 

شاید بزایم بچه ای را که نمی خواهم

 

هر چند از درد تهی بودن نمی کاهم

 

نه ماه بار بغض و شیشه با خودم دارم

 

بر حاصلش اسم تو را شاید که بگذارم

 

وقتی صدایش می کنم با لذتی مغموم

 

پر می شود روحم از این دلتنگی مسموم

 

شاید بپرسی حال و روزم را از این و آن

 

شاید به یادت هم نیاید دیگر آن دوران

 

      ***

 

بعد از گذشت سال ها در کوچه ای خلوت

 

شاید گذر کردیم از هم نرم و بی صحبت

 

شاید به چشمت آشنا باشد نگاه من

 

و مکث کوتاهی کنی آن سوی راه من

 

عمق خطوط زیر چشمم حرف ها دارد

 

این سالهایی که حرامم شد نمی آید

 

طاقت میاری در مرور سال ها تردید

 

ترس از خدایی که خودش از عشق می ترسید؟

 

  ***

 

طاقت بیاری یا نه  من طاقت نمی آرم

 

از احتمال و شاید این شعر بیزارم

 

من را بگیر آرام در آغوش و نجوا کن

 

طاقت نیاور.....مثل من ، بنشین تماشا کن.

 

 

می گردم اما نیست، اما نیست ، اما نیست

جز تو برای هیچکس در قلب من جا نیست

می گردم اما چون تو می خواهی ، تو می گویی

آیینه ام من ، جز خودت چیزی نمی جویی

می گردم اما جستجوی شیشه در آب است

نوری که می بینم فقط تصویر مهتاب است

میگردم و هی اشک می ریزم، چه می خواهی؟!

با رفتنت از درد من چیزی نمی کاهی

من تازه پیدا کرده ام خود را در آغوشت

گم می شوم در حس گرم پشت تن پوشت

تو می نوازی با سرانگشتت لبانم را

می آوری روی لبم با بوسه جانم را

جز تو کسی اینگونه دستم را نمی گیرد

این زن برای هیچکس آسان نمی میرد

روح و تنم را بسترت کردم ، گناهی نیست

از من به هر جا جز تمنای تو راهی نیست

می خواهمت قدر ِ همه پس کوچه ها...سیگار

با هم قدم...با هر قدم،دیوارها...دیوار

می دزدم از چشمان تو تار نگاهم را

شاید کمی عادت کنم بی نور راهم را

عادت نخواهم کرد این تمرین اجباری ست

حتی خودت هم خوب می دانی خودآزاری ست

می ترسم از روزی که پیدایش شود عقلم!

روی زبان هاشان بیفتد عاقبت نقلم

آن روز من می مانم و دنیای رسوایی

 

 

نگاه می کنم ، نمی بینم

                     چشم مرا هوای تو پر کرده

گوش می کنم ، نمی شنوم

                    گوش مرا صدای تو پر کرده

نگاه می کنم، نمی بینم          چشم مرا هوای تو پر کرده

گوش می کنم، نمی شنوم     گوش مرا صدای تو پر کرده

 

ای چشم من، بدون تو نابینا

ای گوش من، بدون تو ناشنوا

با من بمان، همیشه بمـــــــــــــــــــــــان،با من

با من بمان، همیشه بمــــــــــــــــــــــان، با من

تو از خودم بی خود ترم کردی زمانی که....

می خواستم "من" باشم، آن فارغ از "آنی" که...

آنم شود، جانم شود،آنقدر که حتی -

می شد تصور کرد او را در مکانی که....

می خواستم...می باختم....حتی خودم را هم

به دست های داغ او، مثل زنانی که...!

بیخود شدم ، بی خود شدم ، دیگر نمی گنجید

روحم در این بند و ببند پادگانی که...

هر روز من یک اتفاق تازه ام انگار

مانند ابرم ، ابر توی آسمانی که-

یک روز می خواهد بنوشاند عطش ها را

یک روز دیگر بخل می ورزد به نانی که....

از دست تو دلگیرم و دلگیری از دستم

همیشه می گفتم که تف بر میزبانی که....

غیر از خودش از هر چه دارد مایه بگذارد!

جز از خودش ، جز از نگاه مهربانی که....

******************************

 

شاید ادامه داشت...شاید نداشت!

 

 می نو

 

از سایه روشن می رود، تا سخت باشد دیدنش

آنقدر بالا می رود، آسان نباشد چیدنش

آری، زنی که بر تنش، زخم زبان است و نگاه

دارد به خود می آید از، احساس های مبهمش

****

سر به سرم نذار عزیزم، که خسته ام

این روزها پُر از پَر و لب های بسته ام

انگار دور...دور تنم تااااااار می تنند

انگار بر مزار عزیزی نشسته ام

****

من عاشقت بودم...ولی خب...همسرت چه؟!

این آب....آبی که گذشته از سرت چه

می خواستم تنها در آغوشت بگیرم

این بوسه های مرگبار آخرت چه.....

****

من دوست دارم بشنوم حرف دلت را

حتی سخن های بد و بی منطقت را

تو .... روبرویم بشکنی دائم سکوت و...

قلب و غرور و بغض های عاشقت را

****



:: بازدید از این مطلب : 309
|
امتیاز مطلب : 71
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : جمعه 27 اسفند 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهدیه

می‌نویسم، چون می‌دانم هیچ گاه نوشته‌هایم را نمی‌خوانی، حرف نمی‌زنم، چون می‌دانم هیچ گاه حرف‌هایم را نمی‌فهمی، نگاهت نمی‌کنم، چون تو اصلا نگاهم را نمی‌بینی، صدایت نمی‌زنم، زیرا اشک‌های من برای تو بی‌فایده است، فقط می‌خندم، چون تو در هر صورت می‌گویی من دیوانه‌ام

  خودتو برای دیگران ارام ورق بزن چون اگر تمام بشی می رند سراغ دیگری



:: بازدید از این مطلب : 311
|
امتیاز مطلب : 97
|
تعداد امتیازدهندگان : 28
|
مجموع امتیاز : 28
تاریخ انتشار : شنبه 7 اسفند 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد